زمان کودکی چه لحظه هایی بود.چه لحظه های شیرین ومهربانی بود.
دوران کودکی همان دورانی بود که همیشه فکر می کردیم همه چیز باید قرمز باشد.
همان لحظه هایی بود که همه چیز را در خنده های معصومانه معنی می کردیم.
همه رنگ ها را می شناختیم جز رنگ سیاه.
چه لحظه هایی بود لحظه هایی که همیشه آرزومند دختر سیندرلا و لوبیای سحرآمیز بودیم.
در دوران کودکی گل ها،پرندگان،آسمان،خورشید،آب،همه چیز را دوست داشتیم.

اما حالا بزرگ شده ایم،می فهمیم آن مسائلی را که در زمان کودکی نمی فهمیدیم و ای کاش هرگز بزرگ نمیشدیم تا بفهمیم.
بزرگ شدیم و عاطفه را در زیر گنبد نیلی گم کردیم،صداقت را در بین نیزارهای دوستی کشتیم،خنده را واژه ای بی معنی در فرهنگ لغت یافتیمو نا مهربانی را پیشه مان کردیم.
بزرگ شدیم و تنها شدیم،تنها تر از یک شاخه گل در سطح دریای متلاطم.
دل هایمان را جایگاه کینه و نفرت کردیم،عکس های یادگاری را پاره کردیم.
دیگر مزار های عزیزترین کسانمان را خاک می شوید.
بچه که بودیم با همه چیز یکرنگ بودیم.
ای کاش بزرگ نمی شدیم...
نظرات شما عزیزان:
|